زندگی، بدون روزهای بد نمی شود، بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اماکاش ، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی، بشتابان فرو می ریریختند و در زیر پاهایم خورد میشدند ،و آستین هایم را بالا بزنم ...قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه بسپارم! لااقل بادبانی بر افرازم ، پارویی بزنم و بر خلاف جهت باد، تقلایی کنم!سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن...توفان را بگذرانم
دارم سخت ترین روزها و سال های تمامی زندگی ام را می گذرانم ؛ حال آن که هیچ یک از روزها و سال های گذشته نیز چندان دلپذیر و خالی از اضطراب و تحمل کردنی نبوده است که با یادآوری آنها، این سنگ سنگین غصه ها را از دلم بردارد و نفسی به آسودگی بکشم...صبوریِ...صبوریِ...صبوریِ بی حساب در متن یک زندگی نا امن و آشفته، که هیچ چیز آن را مفرح نساخته است و نمی سازد ، به راستی که شگفت انگیز ترین حکایت هاست ......
عجب سال هایی را می گذرانم، عجب روزها و عجب ثانیه هایی را... در چنین سال ها و ثانیه ها، آرزو میکنم کاش این حکایت به پایان می رسید دیگه نقش اول این حکایت خسته ست خسته ست خسته ست ......
نظرات شما عزیزان: